شبها خیال شڪوفههاے آغوشت را با بوسههایت جان ببخش تاطلیعهے خوشِ حضورت سبز ڪند ریشه درختِ عشقمان را بڪَذار نازِ نڪَاهت مستی دلم را چندین برابر افزایش دهد شبهادلتنگی هایم از قابِ خیسِ نگاهم چکه میکند و روی آخرین رد پای مانده از تو در کوچه ی دلم می ریزد پلک بغضم همیشه باز می ماند در آرزوی دوباره دیدنت اما چشمهایت قشنگاند دیوانهاند وحشیاند مثل حیوانی که از جنگلی آتشگرفته زده باشد بیرون به جـان خواهم خرید لذت نوشیدن یک چای دبش را در ایوان عـاشقـانه هایم خیره به چشـمان تو در عصــری گــرم از حضـور زمستان که خنـک میکنـد جـانـت را خنده های یخ دربهشت دلدار عشق تو بارانىست كه وقتی من تشنهام و به او پناه مىبرم يكباره بند مىآيد عشق تو بارانىست كه وقتی در خانهام و تشنه نيستم يكباره شروع به باريدن مىكند بی تو نه امور این جهان لنگ شده نه بین زمین و آسمان جنگ شده نه کوه شده آب و نه دریا شده خشک اما دلِ من برای تو تنگ شده شب باشد تو بیایی لب ایوان خیال و نسیم خنڪ شب به موهاے تو درڪَیر شود بیشڪ این حادثه هر روز قشنڪَ است اڪَر ڪه نڪَاهم پیش چشمان تو با زلف تو درڪَیر شود عشق به تو زیباترین اِنقلابیست ڪه هر شب در زندڪَیام رخ میدهد و وجودم را به ڪودتاے دوستداشتنت وا میدارد تو را به اسم آب تو را به روح روشن دریا به دیدنم بیا مقابلم بنشین بگذار آفتاب از کنار چشمهای بی قرار من بگذرد
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|